نگین و خدا...
خدا روزی دلش اندوه و غم داشت...
از این مردم دلی ﭘر خون و درد داشت...
دلش میخواست که یک بنده بیاید...
همه زیبایی را در او بیابد...
خدا نقاش را زودی صدا کرد...
به او مأموریتی را عطا کرد...
بگفت از تو بخواهم من یه دختر...
یه گیسوی بلند ,یک روی خوش تر...
دو چشمش همچو الماسی بماند...
دلش قد یه دریایی بماند...
لبش همچون یه غنچه از گل سرخ...
قشنگ و دلکش و زیبا بماند...
یکی باشد که مثل او نباشد...
زِ عالم دختری چون او نباشد...
خوشا آن مرد که باشد در دل او...
ندارد غصه ای, نه غم ,نه اندوه...
به اسم نگین باشد ملقب...
که اسمش هم شود مرهم به هر درد...
نظرات شما عزیزان: